مهدی فرودی

نام پدر: محمد اسماعیل

تاریخ تولد: 1334/01/22

محل تولد: فردوس

تاریخ شهادت: 1365/10/04

محل شهادت: شلمچه

محل دفن: مشهد

یگان اعزام کننده: بسیج


مهدی فرودی

سردار شهید مهدی فرودی
نام پدر: محمداسماعیل
محل تولد:شهرستان فردوس
تاریخ تولد: 22/01/34
تاریخ شهادت :04/10/65
محل شهادت : شلمچه
منطقه :عملیات کربلای 4
مسؤلیت :فرمانده ستاد
یگان:لشکر 5 نصر
گلزار :بهشت رضا
کد شهید:6527539

زندگی‌نامه

فرودی,مهدیتصویر شناستامه شهید مهدی فرودی- بانک اطلاعات شهدای شهرستان فردوس

سال 1334 ه ش در محله ی تالار در شهر فردوس متولد می شود و مهدی  اش نامیدند .پدرش محمد اسماعیل پس از عمری زحمت و رنج ،زمانی که به عنوان آشپز در بیمارستانی مشغول خدمت بود ،سکته می کند و دار فانی را وداع می گوید .یتیمی در کودکی انگار سر نوشت مشترک بیشتر مردان و زنان بزرگ است تا در کوره ی رنج ها و سختی ها آبدیده شوند .
به مدرسه می رود و همزمان به مکتب خانه ای که قرآن تدریس می شد ،راه می یابد .خودش در این باره چنین می نویسد :
در همسایگی ما مکتب خانه ای بود که در آنجا به تحصیل قرآن پرداختم .محیط خانواده زمینه مذهبی داشت و آن ها نسبت به اسلام معتقد و متعصب بودند وتعصب اخلاقی زیادی داشتم .هیچ گاه در آن مدت به کسی نا سزا گفتم و همچنین ناسزا نشنیدم .
این چنین است که او به کرامت انسانی ارج می نهد و بر حفظ آن پای می فشارد .خانواده با حقوق بازنشستگی پدر ،قالیبافی خواهر بزرگترش ،کار در تابستان «مهدی» و مهمتر صرفه جویی و قناعت مادر ،روزگار می گذراندند .
با اتمام امتحانات کلاس چهارم ،خا نواده به «مشهد» نقل مکان می کنند .«مهدی» در دبستان «بزرگمهر» کلاس پنجم و ششم ابتدایی را پشت سر می گذارد .تغییر محیط ،پیچیدگی مردم در مقایسه با مردم «فردوس» کم کم« مهدی» را از سادگی و گوشه گیری جدا می کند و میان جمع بچه ها می کشاند و خواهرش با زمینه ی قوی مذهبی ،در مشهد ضمن رفت و آمد به فاطمیه و نرجسیه شروع به تحصیل در زبان عربی و تفسسیر قرآن و دروس دیگر می کند .رفتار خواهر سر مشق ارزنده ای بود برای مهدی .
با ورود به دبیرستان ،زمینه ی فعالیت در عرصه ی مذهبی و سیاسی فراهم می شود .او با حضور در جلسات مذهبی که هر هفته در مسجد «بناها» و بعضی از منازل بر گزار می شد ،خود را به عنوان نوجوانی معتقد و فعال و ثابت قدم معرفی می کند و مورد توجه قرار می گیرد .
پس از پایان امتحانات خرداد ماه ،در سال سوم دبیرستان ،به مدرسه ی علمیه می رود و به تحصیل دروس اسلامی مشغول می شود .او به واسطه روحیه حق طلبی ،از همان سنین نوجوانی با حضور در جلسات مذهبی و سیاسی پا به میدان بسیار دشوار و مرد افکن مبارزه علیه رژیم پهلوی می گذارد .شهید مهدی فرودی - شهدای شهرستان فردوس
این مبارزات که تقریبا از سال 1351 آغاز می شود ،تا پیروزی انقلاب در بهمن ماه 1357 بدون وقفه ادامه می یابد .«مهدی» در خلال شش سال مبارزه پی گیر و خستگی ناپذیر ،سه بار دستگیر و روانه شکنجه گاه ها و زندان ها می شود .یک بار هم موفق می شود از چنگ ماموران ژاندارمری(سابق) بگریزد .
در میان شخصیت های مذهبی و انقلابی که به عنوان محور های مبارزه شناخته شده اند ،به خصوص در استان خراسان ،چهره های برجسته و درخشانی دارد .از عمده دلایل این برجستگی ،می توان به آگاهی و هوشیاری ،جسارت و شجاعت کم نظیر و تجربه و قدرت برنامه ریزی او اشاره کرد .در زمانی که هنوز تظاهرات خیابانی شکل نگرفته بود و بسیاری از بیم عمال رژیم شاه ،حتی در خفا جرات جسارت به شاه را نداشتند ،مهدی وارد میدان می شود .
از فردای پیروزی انقلاب اسلامی ،مهدی را می بینیم که نه در پی کار و زندگی شخصی می رود و نه به طمع نان و نام در صحنه خود نمایی می کند .او خویش را یکسره وقف انقلاب می کند .او که تنها و تنها برای رضای خالقش گام بر می دارد ،هر گاه می بیند به وجودش نیاز است ،درنگ نمی کند ؛هر جا که باشد و در هر مقام و موقعیتی .
پس از مدتی در سال 1360 ،تمام وقت و انرژی خویش را وقف سپاه پاسداران «مشهد» می کند و کارها و طرح های موفق و موثری را با کمک یاران انجام می دهند .با شروع جنگی تحمیلی ،بار دیگر شاهد حضور مردمی هستیم که در جبهه های مختلف از جنوب تا غرب و در کسوت گوناگون ،از فرماندهی سپاه منطقه 4 گرفته تا معاونت لشکر پنج نصر ،از مسئولیت های ستادی گرفته تا بسیجی ساده ،یادگارهای ماندگاری از خویش بر جای گذاشته که تا ابد در دل تاریخ ثبت و در حافظه و یاد همرزمان باقی خواهد ماند .
زمانی که« مهدی» از ریاست ستاد استعفا می دهد ،برای خیلی ها قابل درک نبود. .چرا ؟در پاسخ یاد داشت هایش می خوانیم :
فاصله زیاد ستاد تا شهادت ،باعث دلسردی و رنجش شده بود ...
این جا است که یاران و نزدیکان متوجه می شوند این مرد تنها در پی شهادت است و بس .همچنان در سپاه بود و شبانه روز کار می کرد .تا پیش از سال 1362 به چند ماموریت حساس و امنیتی به همراه تنی چند از برادران همرزمش اعزام می شود .کم کم تصمیم می گیرد از سپاه پاسداران برود .این در سال 62 اتفاق می افتد .
نظر به تجربیات «مهدی» و هوش سر شار و شجاعت کم نظیرش ،در اواخر سال 62 ،از طرف اطلاعات نخست وزیری ،مامور می شود تا به هندوستان برود .علی رغم تمام تنگناها و موانع ،در مدت اقامتش در هند اقدامات ارزشمندی انجام می دهد .«مهدی» به هنگام اقامت در هند ،نامه ی مفصلی برای آیت الله «زنجانی» می نویسد ،در بخشی از نامه آمده است .
در پایان از شما استاد و پدر ارجمند یک تقاضای عاجزانه دارم و آن این که برایم دعا بفرمایید که خداوند توفیق شهادت در راه خویش را هر چه زود تر نصیب این بنده عاصی نماید و وسایل و مقدماتش را فراهم کند .هر چند که می دانم من لایق نیستم ولی ...هفته قبل باز هم چند تا از برادران را در خواب می دیدم که ...
مهدی از هند باز می گردد .چند ماهی را صرف نوشتن گزارش و کار در رادیو می کند .او که در سال 58 با دختری از منطقه محروم «فردوس» ازدواج کرده است حا لایک دختر و یک پسر دارد .شاید از معدود زمان هایی باشد که می توان در خانه سراغش را گرفت .
در عملیات «بدر» شرکت می کند .بسیاری از یاران به شهادت می رسند .او مجروح به «مشهد» باز می گردد .بار دیگر به رادیو می رود .در همین سال ،با دعوت به همکاری در ستاد حج و زیارت ،به مکه مشرف می شود .مهدی نامه ای می نویسد خواندنی :
نمی دانم برایتان قابل تصور است که آدم بیاید همان جا که پیامبر به نماز می ایستاده و دزدانه بوسه بر جایی که پای پیامبر انجا گذاشته شده ،بزند و بر ستون هایی که پیامبر تکیه زده ،تکیه بزند .یک خس بی سر و پا ...به طرف مسجد شجره برای احرام می رویم .تا این کمتر از خسان ،از میقات همچنان همراه سیل تا دل دریاها برویم .
چند صباحی در رادیو می ماند .عملیات« والفجر 8 »از راه می رسد .واحد اطلاعات عملیات او را می طلبد .مهدی به فاصله یک ساک بر داشتن ،طول می کشد تا راهی شود .در حین عملیات مجروح می شود .در این باره چنین می نویسد :
«گفتم بچه ها را تنها بگذارم ؟مگر خدا لطفی کند و ترکشی برای مرخصی بفرستد که گفتن همان و لحظه ای بعد خمپاره در پشت مان فرود آمد و موج آن مرا پرت کرد به جلو و دود و ترکش مرا از پای انداخت .برادر مسعود و ارشاد به سرعت مرا از صحنه دور کردند و با موتور به اورژانس و از آن جا با قایق به آن طرف آب بردند .چون ترکش در قفسه سینه و ریه اصابت کرده بود .نفس مقطع مقطع خارج می شد .مسعود عزیز سرم را روی زانویش گذاشته بود و عرق هایم را با دست پاک می کرد و بعد دیگر متوجه نشدم و او را ندیدم تا این که روز پنج شنبه در زیر جنازه ی شهیدی از تخریب همدیگر را دیدیم و بعد هم یک بار دیگر آن روزی که او داخل تابوت بود و من در زیر تابوت آن . و دیگر ندیدمش به امید دیدار .»
مدتی در بیمارستان قلب بستری می شود و پیش از التیام جراحاتش به مشهد می آید .بار دیگر به سر کار در رادیو می رود .انگار هیچ سدی ،مانع کار و تلاش و خدمتش نیست .او در صفحه اول سر رسید سال 1365 می نویسد .
اعلام سال 65 ،سال تلاش و خود سازی و برنامه ریزی روزانه برای آغاز سی و دومین سال زندگی .
مهدی اگر چه هادی می نماید اما همه ی آن هایی که می شناختندش ،حس می کردند که چگونه انتظار شهادت بی تابش کرده است .بار دیگر به مکه مشرف می شود .ابتدا را ضی نمی شود .قصد داشت به جبهه برود .تنها زمانی به رفتن رضایت می دهد که یاران مطمئنش می کنند که فعلا عملیاتی در پیش نیست .وقتی از «مکه »به خانه بر می گردد ،آرام آرام احساس می کند ،موعد وصال نزدیک است .
سر انجام در سحرگاه پنجم دی ماه 1365 در گرماگرم عملیات «کربلای 4 »،به هنگام حمل پیکر شهدا و مجروحین به پشت خاکریز ،هدف گلوله و ترکش قرار می گیرد و به شهادت می رسد .
منبع:"غریبه"نوشته ی ،خسرو باباخانی،نشر ستاره ها،مشهد -1385

مصاحبه با
سردار شهید مهدی فرودی در 1334 در فردوس به دنیا آمد. هنوز 3ساله بود که پدرش را از دست داد و رنج یتیمی را چشید. او در سختی‌های زمان در دامان مادری نجیب و خانواده‌ای مذهبی رشد کرد. در دست‌نوشته‌هایی که از شهید باقی مانده است، درباره مکتبخانه‌ای که در آن قرآن را آموخته است، چنین آمده است: «در همسایگی ما مکتبخانه‌ای بود که در آنجا قرآن را تحصیل کردم. محیط خانواده ما زمینه مذهبی داشت و نسبت به اسلام معتقد و متعصب بودند.»
چرخ زندگی خانواده با حقوق بازنشستگی پدر که آشپز بیمارستان بود و کار مهدی و خواهرش با قناعت و سربلندی می‌چرخید. بعد از پایان امتحانات کلاس چهارم، دیگر بچه‌های فردوس او را ندیدند، چراکه مهدی همراه خانواده خود به مشهد مهاجرت کردند. درعوض بچه‌های مدرسه بزرگمهر، حضور گرم پسری را در کنار خود دارند که با اخلاق و رفتار خود نمونه واقعی یک انسان بزرگ است. مهدی از خواهرش سرمشق می‌گیرد و در عرصه مذهبی و سیاسی وارد اجتماع می‌شود. او با حضور در جلسات سخنرانی مسجد بناها به آگاهی اجتماعی و اعتقادی خود می‌افزاید. در سال سوم دبیرستان وارد مدرسه علمیه می‌شود. مبارزان او کم‌کم از سال 1351 تا پیروزی 1357 ادامه پیدا می‌کند. مهدی در تعقیب و گریز ساواک چند بار به زندان‌های مخوف ساواک می‌افتد.با پیروزی انقلاب اسلامی با راضیه قلی‌زاده ازدواج می‌کند و در سال 1360 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می‌شود. با شروع جنگ تحمیلی بارها به محورهای مختلف جنوب و غرب می‌رود و در مسئولیت‌های مختلفی چون فرماندهی سپاه منطقه چهار و معاونت لشکر پنج نصر می‌درخشد. او بارها شاهد شهادت یاران دیرینش می‌شود و سرانجام براثر اصابت ترکش در عملیات کربلای چهار (دی‌ماه 1365) شربت شهادت را در حالی می‌نوشد که پیکر مجروحین را به پشت خاکریز انتقال می‌داده است.
ورق زدن دفتر زندگی مردان بزرگی همچون سردار شهید مهدی فرودی در کلمه‌های یک مقاله نمی‌گنجد و وجود دست‌نوشته‌های خود او و کتاب‌های متعددی که در این‌باره چاپ شده است، گواه این نکته است. به سراغ اسوه صبوری و فداکاری خانم راضیه قلی‌زاده همسر شهید می‌رویم و به سال‌های سربلندی سری می‌زنیم:
خانم قلی‌زاده برای ما بفرمایید، اولیه شناخت‌تان از شخصیت شهید فرودی به کدام ایام برمی‌گردد؟
قبل از اینکه در سال 58 با ایشان ازدواج کنم، چون فامیل بودیم، خانواده‌هایمان با هم رفت و آمد داشتند. مادر آقای فرودی دخترعمه پدرم می‌شوند. به دلیل اینکه مادر آقای فرودی پدر و مادر نداشتند، پدرم زیاد به آن‌ها توجه می‌کرد. خانواده آن‌ها به پدرم دایی می‌گفتند و ما هم به مادر آقای فرودی عمه می‌گفتیم. از همان نوجوانی که آن‌ها به مشهد می‌آمدند، علیه رژیم شاه مبارزه می‌کردند. آن‌ها در کوچه زردی که الان اسمش توحید است زندگی می‌کردند. حتی موقع رفت و آمد خانه‌شان تحت‌نظر بود. خانواده‌شان خیلی مذهبی بود و به امام(ره) علاقه‌مند بودند.
می‌خواهیم، بدانیم زندگی یک فرمانده جنگ چطور آغازی داشته است. لطفا برای ما از شرایط انتخابتان بفرمایید؟
قبل از پیروزی انقلاب در سال 57 مادر مهدی آقا مرا از پدرم خواستگاری کرد که پدرم به آن‌ها گفته بود، تا وقتی انقلاب به پیروزی نرسد، دخترم را به شما نمی‌دهم. چون دخترم شاید نتواند طاقت بیاورد و بین ماکه فامیل هستیم، شکرآب شود. بعد که انقلاب اسلامی پیروز شد، آن‌ها آمدند و گفتند: «الوعده وفا» پدرم هم گفت: دخترم هرچه بگوید؛ همان است. برای من هم فرقی نمی‌کند چون مهدی مثل بچه‌های خودم است و او را خوب می‌شناسم. راستش درباره ازدواج من و مهدی با هم مثل الان که دختر و پسرها با هم حرف می‌زنند، اولش حرف نزدیم. وقتی هم با مهریه 20هزارتومان و یک جلد کلام‌ا... مجید به عقد او درآمدم، از او سئوال کردم، چرا بین این همه دختر دیپلمه و شهری من را که سوادم آن‌قدر بالا نیست و در مشهد زندگی نمی‌کنم را انتخاب کردید؟ مشهد شهر بزرگی است و من نمی‌دانم در آنجا چکار باید بکنم و پدر ومادرم در فردوس هستند! مهدی جواب داد؛ من شما را انتخاب کردم چون می‌دانم می‌توانی صبور باشی و ابوذر زندگی من باشی. اگر شما از من خوشتان نمی‌آید، بفرمایید. اگر مرا با زندگی‌ام که می‌دانید نمی‌توانم یک‌جا آرام بگیرم می‌پذیرید، باز هم بگویید. من شما را انتخاب کردم، چون می‌دانم مثل دخترهای دیگر از این شاخه به آن شاخه نمی‌روید و مثل ما معتقد و دیندارید. مشهد که برویم، همه جا را یاد می‌گیرید و این نمی‌تواند در زندگی ما مشکل ایجاد کند. من از سادگی و صداقت وایمان او خوشم آمد. پدرم هم او را از بچگی می‌شناخت. یادم می‌آید که اعلامیه‌های امام را در باغ‌شان پنهان می‌کرد و پدرم به بهانه آوردن نان، اعلامیه‌ها را لای نان‌ها از آنجا با خودش می‌آورد و بین مردم پخش می‌کردند.
آقای مهدی را در زندگی‌تان چطور انسانی یافتید، شما که تنها 8-7سال تا زمان شهادت با او بودید؟
همیشه فکر می‌کردم، شوهرم در خانه ما یک میهمان عزیز است. جبهه که بود هر 6ماهی، چهار روز را مرخصی می‌آمد. بیشتر گرفتار کارهای آدم‌هایی که می‌خواستند، جبهه بروند بود. همان لحظات کمی را هم که با ما و بچه‌ها بود، آن‌قدر مهربان و گرم بود که فکر می‌کردی، هیچ غمی نیست. آقا مهدی می‌گفت: اگر من در جبهه خیالم راحت است چون کسی مثل تو زندگی‌ام را اداره می‌کند. در جبهه به من می‌گویند؛ مهدی چرا تو دغدغه پشت سرت را نداری؟ می‌گفتم چون خیالم از خانه جمع است.
هر وقت مارش حمله از تلویزیون می‌شنیدم، نگران بودم. وقتی می‌رفت، فکر نمی‌کردم برگردد. می‌گفتم؛ مهدی اگر شهید بشوی، چی؟ می‌گفت: اگر قسمتم باشد که بمیرم از همین پله خانه هم می‌توانم سر بخورم و بیفتم و بمیرم. اخلاقش این‌طور بود که نمی‌گفت؛ در جبهه چه مسئولیتی دارد. وقتی می‌پرسیدیم در جبهه چکار می‌کنی؟ می‌گفت: آب می‌ریزم روی دست‌ بچه‌ها وضو بگیرند. بعد از شهادتش بود که فهمیدم فرمانده بوده است. وقتی جبهه بود، تلفنی که حرف می‌زدیم، همه با رمز بود. می‌گفت تلفن‌ها را دشمن کنترل می‌کند. وقتی می‌خواستم، بپرسم چند روز دیگر برمی‌گردی و یا چند روز در عملیاتی، می‌گفتم چند تا از کپسول‌هایتان مانده است. چند تا را خوردی. مرخصی که می‌آمد، دوباره رمزها برای تلفن‌ها عوض می‌شد.
شما آسیه‌خانم و محمدجعفر را داشتید و قاسم چهار روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد، از آن لحظه سخت شنیدن خبر شهادت برای ما تعریف کنید.
آن‌وقت‌ها در کوچه‌ توحید6 زندگی می‌کردیم. شوهرم یک کتابخانه داشت که وسط دو تا خانه ما بود. همه جلسه‌ها و مهمان‌هایش به آنجا می‌آمدند. توی این فکر بودم که کتابخانه را به حیاط ببریم. در دی‌ماه 65 وقتی خبر آوردند، باور نکردم که همسرم مفقود شده باشد. می‌گفتم؛ حتما اسیر است و امید داشتم اما دو سال بعد در سال 67 پلاک و مقداری استخوان را دوباره تشییع کردیم و باور کردیم که مهدی به آرزویش که شهادت بود، رسیده است. حضور او را همیشه احساس می‌کنم.
بعضی‌ها حضور شهدا را در امور زندگی‌شان بعد از شهادت قبول ندارند. شما که می‌گویید؛ خواب همسر شهیدتان را بارها دیده‌اید و می‌بینید، برای آن‌ها چه صحبتی دارید؟
این یک واقعیت است که در زندگی شهدا و خانواده‌هایشان ارتباطی روحانی وجود دارد. دو سال از شهادت همسرم می‌گذشت. ما در شهرک بلال زندگی می‌کردیم. در همسایگی ما خانمی زندگی می‌کرد که شوهرش را از دست داده بود و مثل من 3فرزند کوچک داشت. او بعضی شب‌ها به خانه ما می‌آمد و با بچه‌ها پیش ما می‌خوابید. شب‌هایی هم می‌شد که او نمی‌آمد. بچه‌هایم کوچک بودند و در آن خانه شهرک که دیوارهای کوتاه داشت، احساس ناامنی می‌کردند. در عالم بچگی به من می‌گفتند؛ مامان اگر دزد بیاید چه کار می‌کنی؟ می‌گفتم مادرجان هنوز نیامده اما اگر بیاید، روی دیوار قلم‌ پایش را می‌شکنم. یکی از همان شب‌هایی که تنها بودیم. محمدجعفر گوش‌درد بدی گرفت که از شدت تب و درد بالا می‌آورد. همسایه نیامده بود و شب هم ازنیمه گذشته بود. گفتم شاید نیست که نیامده است. از طرفی نمی‌توانستم، آسیه و قاسم را تنها بگذارم. تا نماز صبح صبر کردم و نماز را که خواندم دیدم کسی به شدت به در می‌کوبد. گفتم کیه؟ دیدم همسایه است و می‌گوید؛ خانم فرودی در را باز کن. آقای فرودی را خواب دیدم که به من گفت: بچه‌تان مریض است. در را باز کردم همسایه گفت: شوهرم در عالم خواب به خانه آن‌ها رفته و پرسیده چرا از خانه ما امشب سر نزدی بچه خیلی مریض است. یک‌بار دیگر که اسباب‌کشی کرده بودیم و از شهرک بلال به خانه فعلی یعنی فاطمیه31 آمده بودیم، شوهرم را خواب نمی‌دیدم. خیلی دلتنگ شده بودم به زیارت امام رضا(ع) رفتم. شب خواب دیدم که آقا مهدی روی بالکن است. گفتم: این رسمش نیست که ما را فراموش کردی و او گفت: باور کن راضیه من نشانی از شما نداشتم و این دو ماه را حرم می‌رفتم. گفتم: من امروز حرم رفته بودم و شکایتت را به امام رضا کردم. مهدی گفت: نگو راضیه، شکایت نکنی‌ها!
شاید باور کردنش سخت باشد اما شهید همه جا حاضر و ناظر کارهای خانواده‌اش است و این حقیقت دارد.چه صحبتی برای جوانان و نسل‌ سومی‌هایی که اصلا با جنگ و مردان جبهه ناآشنایند، دارید؟
البته جوانانی را می‌بینم که سر مزار شهدا می‌آیند و زیارت می‌کنند و از شهدا کمک معنوی می‌گیرند؛ عقیده دارم که اگر کتاب و برنامه برای جوانان باشد، چون دل‌های جوان و پاک، نور را جذب می‌کند، با کوچک‌ترین اشاره‌ای از زندگی شهدا، درس می‌گیرند. معتقدم؛ باید شهدا را به جوانان واقع‌بینانه شناساند. خود من همیشه برای بچه‌هایم از شهدا صحبت می‌کنم. بچه‌ها دست‌نوشته‌ها و کتاب‌های همسرم را می‌خوانند و خدا را شکر بچه‌های خوب و سالمی هستند و در همه کارها خدا را و احکام خدا را معیار قرار می‌دهند.

برگرفته از روزنامه شهرآرا مورخ 89/11/18


15983

Father0021

Father0025

Father0027

Father0030


خاطراتی از سردار شهید مهدی فرودی
سعید رئوف: 
در عملیات والفجر 8 بعد از گذشت 17روز از عملیات، یادم هست که از لابه لای نخلها به صورت پراکنده عراقی می آمد و خودشان راتسلیم می کرد . در یکی از همین روزها بود که دیدم مهدی فرودی دو نفر از همین عراقیها را پشت سرش روی موتوری که داشت سوار کرده و دارد می آورد در صورتی که ایشان اسلحه ای هم نداشت و عراقیها می توانستند به راحتی از پشت سر ایشان را از پا در آورند. وقتی آمد، گفت : از آن همه آدم، دو نفر هم سهم من بود که آوردم تحویل بدهم .
برگرفته شده از http://www.sajed.ir/detail/5871
 

ناصر محمدی: 
عملیات کربلای چهار چند روزی به تأخیر افتاد. ما دیدیم چند روزی است که مهدی فرودی در بین بچه ها نیست. وقتی جویا شدیم گفتند: چون همسرش قرار بوده وضع حمل کند به مشهد رفته است. وقتی به مشهد می رسد خانمش را به بیمارستان می برد و بستری می کند چون وضع حمل خانمش دو سه روز به طول می انجامد، از خانمش قبل از اینکه وضع حمل کند خداحافظی کرده و خودش را به جبهه می رساند تا در عملیات شرکت کند. و در همین عملیات به شهادت می رسد.

سعید رئوف: 
در عملیّات کربلای 4 قرار بود دو تا از گردانهای لشکر پنج نصر به نام حزب ا... و ثار ا... به خط بزنند. وقتی گردانها به خط زدند با مقاومت عراقی ها روبرو شدند، موانع هم زیاد بود و خط شکسته نشد . تعدادی از نیروها شهید شده بودند و تعدادی هم مجروح، که توانسته بودند عقب بیایند . فکر می کنم، قبل از نماز صبح بود که آقای فرودی عقب آمده بود و می گفت : یک تعدادی از شهداء مانده اند ، ما برویم کمک کنیم تا شهدا را به عقب بیاوریم . در آنجا سردار قالیباف ، آقایان صفاوردی ، موسوی و ... بودند . ایشان آمد خداحافظی کرد و گفت : من می روم بچّه ها را می آورم . ما تعجّب کردیم که چرا با خداحافظی می رود . تا آنجای که من یادم است کسی موافق نبود که ایشان برود و شهداء را منتقل کند ولی خودش گفت که : بچّه ها التماس می کردند که ما را به عقب ببرید . من آمدم به شما خبر بدهم . بیاید کمک کنید ، یک تعدادی از بچّه ها را عقب بیاوریم ، ایشان سریع رفت یکی از نیروها می گفت : کمک کردند یکی ، دو نفر از شهداء را یک مقداری عقب تر آوردند . ظاهراً تیر اوّل به پایش اصابت می کند و به زمین می افتد و بعد هم ترکش خمپاره به ایشان اصابت می کند و به شهادت می رسد .

سیداحمد رحیمی: 
یک روز آقای فرودی به ما گفت : من تصمیم گرفته ام که ازدواج کنم . اگر صلاح می دانید بیاید به اتفاق هم به فردوس برویم ( ایشان بچه فرودس بود ) به اتفاق به فردوس رفته و چند روزی را در آنجا بودیم . یک روز به اتفاق به روستای کوچکی در محدوده فردوس رفتیم و وارد یک خانه بسیار محقری شدیم و ایشان حرفهایش را گفت : و خیلی ساده کار تمام شد و من ندیدم که فرودی مجلسی بگیرد . خیلی عادی خانمش را عقد کرد و به خانه مادرش آورد و در منزل ایشان زندگی خود را آغاز کرد .

رمضان رحیمی: 
سال53 یا 54 یادم هست که آقای فرودی یک سری کتاب آورد و در چاه منزل ما مخفی کرد، بعداً هم توسط ساواک به اتفاق آقای حقیقت نیا و برادرم دستگیر شدند و پس از 48 ساعت که بازداشت بودند به دلیل این که ساواک نتوانست از این ها مدرک و سندی بگیرد آنها را از زندان آزادکردند.

ناصر غزالی پور: 
اولین باری که به صورت رسمی از طرف آقای فرودی به من اعلام شد که شما باید این کار را انجام بدهی(راهپیمای خواهران در تاریخ 56/10/17 بود که از میدان شهداء قرار بود به سمت چهارراه خسروی انجام شود )، قرار شد ما نقش انتظامات و حفاظت از خواهران را به عهده بگیریم. راهپیمای با حضور 100 الی 150 نفر از خواهران شروع شد . یک پرده ای هم که روی آن نوشته شده بود( ما خانواده های زندانیان سیاسی، خواهان آزادی مبارزان دربند هستیم) را در پیشاپیش خود حمل می کردند . مقداری که رفتند، نیروهای شهربانی و ساواک حمله کردن، که بلافاصله ما خواهران را متفرق کردیم و تعدادی از این خواهران هم دستگیر شدند .

حمید پارسای: 
روز 17 دی ماه سال 56، خانم ها در مشهد یک راهپیمای را سازماندهی کردند و از میدان بیت المقدس به طرف چهارراه خسروی و از آنجا به طرف چهارراه شهداء و میدان شهدا رفتند. که آقای فرودی در این حرکت نقش عمده ای داشت . در این روز تعدادی از این خانم ها دستگیر شدند . وقتی فرودی از این قضیه مطلع شده بود سراغ من آمد و گفت : باید کاری کرد . در حالی که آن موقع ما سن و سال زیادی نداشتیم اما تصمیم گرفتیم که به منزل آیت ا... میرزا جواد آقای تهرانی که آن زمان در بازار سرشور بود برویم و ایشان را از دستگیری این خواهران توسط ساواک مطلع سازیم . وقتی به منزل حضرت آیت ا... وارد شدیم ، دیدیم داخل یک اتاق کوچکی نشسته است ، موضوع دستگیری خواهران را با ایشان در میان گذاشتیم. ابتدا حضرت آیت ا... تهرانی مقداری گریه کرد و بعد با دیگر آقایان حوضه، تماس گرفتند و سرانجام به خاطر فشارهای که از طرف علماء وارد شده بود خواهران آزاد شدند .

سیداحمد رحیمی: 
من یادم هست که در مشهد دوره خدمت آموزش سربازی را می گذراندم. عصرهای جمعه، جلسه ای بود که مقام معظم رهبری در مسجد امام حسن (ع ) در خیابان دانش داشتند . آقای فرودی دوستان را تشویق می کردند که در این جلسه شرکت کنید . حتی به من می گفت : شما با همین لباس سربازی در این جلسه شرکت کنید . من چندین جلسه با لباس در جلسه مقام معظم رهبری شرکت کردم تا اینکه یک روز، آقای من را بیرون از جلسه صدا کرد و گفت : این جا چکار می کنی ؟ گفتم : آمده ام نماز بخوانم . گفت : چرا این جا؟ مگر مسجد قحطی است ؟ گفتم : این جا در مسیر پادگان است و به پادگان نزدیک می باشد . آمدم این جا نماز خواندم و بعد هم چون سخنرانی بود نشستم و گوش کردم . گفت : برو دفعه آخرت باشد که در این مسجد می آی .

سیداحمد رحیمی: 
روزی قرار بود مقام معظم رهبری را که تبعید شده بودند به مشهد بیاورند و در دادگاه محاکمه کنند. آقای فرودی از طریق خواهرشان ، خواهران زیادی از جمله خانم من و دیگر بستگان را آماده کرده بودند که اینها را ببرند مقابل دادگستری و سعی کنند که آنها را در آن جلسه شرکت دهند . با دیدن این تعداد خواهر، دادگستری وحشت کرده بود و در آن روز دادگاه برگزار نشد .
یادم هست برای اولین بار با فکر و اندیشه امام توسط کتاب حکومت اسلامی که توسط مهدی فرودی در اختیار من قرار گرفت آشنا شدم . وقتی فرودی این کتاب را به من داد گفت : این کتاب را بخوان ، اما مواظب باش که ساواک متوجه نشود که اگر این کتاب دست ساواک بیافتد صاحب آن جان سالمی بدر نمی برد . وقتی من این کتاب را خواندم آنجا دریافتم که چگونه دین می تواند جامعه را هدایت و رهبری کند و این که نقش رهبری در یک نظام سیاسی چگونه مؤثر است .

یادم است یک دفعه یکی از دوستان ما توسط ساواک دستگیر شده بود و بر حسب اتفاق، نگهبان سلول ایشان، یکی از سربازهای آشنا بود. آن دوست با نامه ای به مهدی فرودی می نویسد که خلاصه اینجا ما را زیاد اذیت کردند و بعضی بچه ها را لو داده ام و این نامه توسط آن سرباز به فرودی تحویل می شود. یادم است که آقای فرودی به منزل ما آمد و گفت : فلانی مشهد را ترک کن که اسم شما هم لو رفته است و احتمال دارد که سراغ شما هم بیایند در ضمن علی رغم این که، ایشان در فشار مالی بود به من گفت : اگر پول لازم داری بگو تا برات تهیه کنم . بعد هم توجیه کرد که سریع به تهران بروم .

سیداحمد رحیمی: 
یک روز مهدی فرودی به من گفت : الان بهترین موقعیت است که شما بیاید و از این فضای باز سیاسی که ایجاد شده استفاده کنید و خواست در کتاب فروشی که راه اندازی کرده بود، کار کنم . من هم هرگز به خود جرأت نمی دادم که به ایشان بگویم نه . مدت زیادی من در این کتابخانه مشغول فعالیت بودم و مسئولیت کتابخانه را برعهده داشتم .
من برای اولین بار مهدی فرودی را در سال 53 که از زندان آزاد شده بود دیدم . یادم است که ایشان بسیار لاغر و نحیف شده بود چون دوستانی که قبل از زندان با ایشان آشنای داشتند عنوان می کردند که، فرودی این گونه نبوده است . چهره ایشان را که دیدیم خیلی متاثر شدیم وقتی ایشان از باز جویها و مصائبی که بر سر ایشان آمده بود برای ما تعریف می کرد، ما اصلاً باورمان نمی شد که ایشان چگونه توانسته بود این همه شکنجه را تحمل کند و دست از هدفش که مبارزه بود بر ندارد. در همان جلسه اول، یک سری از کتابهای که دستش بود را به ما داد و ما رفتیم و آنها را مطالعه کردیم .

سعید رئوف: 
یادم هست در مدرسه علمیه ای که ما تحصیل می کردیم یک روز اعلام کردند که مقلدین آقای خوی و آیت ا... میلانی خودشان را معرفی کنند که می خواهیم به هر کدام، یک رساله ای بدهیم . این کار تا آن روز مرسوم نبود . ساواک بدینوسیله می خواست مقلدین حضرت امام را شناسای کند. این کار صورت گرفت و به فاصله کمتر از یک هفته مقلدین حضرت امام (ره ) را دستگیر کردند و در مدرسه رعب و وحشت عجیبی افتاده بود .

سعید رئوف: 
در مدرسه علمیه که بودیم یادم است مهدی فرودی به اتفاق یکی دو نفر از دوستانش یک تئاتری در مدرسه اجرا کردند. یک نفر، نقش آمریکا و یک نفر نقش شاه و یک نفر هم نقش ملت را بازی می کرد. این تئاتر خیلی شیرین و خنده دار بود. در عین حال آمریکا را نشان می داد، که دارد شاه را باد می کند دکمه پیراهنش را فشار می داد و یکی هم تلمبه می زد. شاه باز بلافاصله آن کلاه آمریکا که سرش بود یواش یواش دکمه را،می چرخاند و آهسته بادش خالی می شد. می خواست بگوید هر زمان آمریکا اراده بکند شاه باد و خالی می شود. بعد از پیروزی انقلاب ما این تئاتر را در مسجد محله مان اجرا کردیم .

ناصر محمدی: 
اولین تظاهراتی که در روز 17 دی ماه سال 59 توسط زنان در مشهد شکل گرفت به همت مهدی فرودی و دوستانش بود این راه پیمای از فلکه آب مشهد شروع شد و یک پرده بزرگی که روی آن نوشته شده بود (( ما خواهان آزادی زنان در بند هستیم )) در جلوی تظاهر کنندگان حمل می شد. ما یک دوربین مخصوص تهیه کردیم و آن روز اولین عکسی که تهیه شد به خارج از کشور ارسال گردید و در بین مطبوعات چند کشور خارجی ،از جمله سوریه تصویر این عکس چاپ شده بود .

سعید رئوف: 
در سال 1354 در مدرسه علمیه موسی بن جعفر مشغول تحصیل شدم در آن مدرسه مهدی فرودی به عنوان استاد ادبیات و در واقع معلم انشاء ما بود. خودش نیز سن و سال کمی داشت .از روز اول که ،با ایشان آشنا شدم از وضعیت فکری و فرهنگی خودش با ما صحبت می کرد . یادم است یک روز دو عدد کتاب به ما داد که برویم و مطالعه کنیم و کتابها را به صورت خلاصه نویسی تحویل بدهیم . وقتی این کار را انجام دادیم بعد کم کم گفت: شما باید کارهای غیر مطالعاتی انجام دهید . 
یادم است یک دفعه که ساواک مهدی فرودی را دستگیر کرده بود ، در غیاب ایشان مادرش اعلامیه های حضرت امام (ره ) را می برد و در گوشه باغچه منزل مخفی می کند. مهدی تعریف می کرد که، وقتی ساواک ما را اذیت کرد یک روز به منزل آمدند و مقابل مادرم مقداری به من تشر زدند و گفتند : ما این را اعدامش می کنیم . خلاصه اگر اعلامیه و چیز دیگر دارد بگو . مادرش تحت تأثیر قرار می گیرد و می گوید یک تعداد اعلامیه بوده من آن را در باغچه مخفی کرده ام . ساواک اعلامیه ها را زیر خاک بیرون می آورد ، در حالی که همه پاره پاره شده بودند .

حسن زارع حیدر آبادی: 
یادم می آید در یکی از دستگیری های فرودی توسط ساواک ، من در منزل ایشان حضور داشتم که رئیس یا معاون ساواک به منزل ایشان آمدند و ابتدا به جستجو پرداختند تا شاید بتوانند مدرک و یا سندی را پیدا کنند. بعد هم ایشان را با خود بردند و حدود یک ماهی به طول انجامید تا برگشت وقتی از زندان آزاد شده بود ، بدنش بسیار نحیف شده بود و آثار شکنجه کاملا مشهود بود اما در عین حال در برخورد با مادر و دیگر اعضای خانواده چهره ای مصمم و با روحیه او خود نشان می داد . ظاهرا یکی از کسانی که در ارتباط با فرودی دستگیر شده بود، یک قسمتی از کارها و اسناد و مدارک و اعلامیه ها را لو داده بود به همین دلیل مأموران ساواک شاه، وارد خانه شده بودند .اگر چه قبلا اسناد و مدارک به محل دیگری انتقال داده شده بود . مأمور ساواک وقتی دید مادر فرودی بی تابی می کند گفت : نگاه کن مادر ، من هیچ چیز همراهم ندارم . این بچه شما آن جا مهمان ما است، کارش نداریم. ما فرزند شما را خیلی عادی آوردیم که شما صادقانه هر چه هست به ما بگوید تا منجر به آزادی مهدی شود . مهدی هم با ایماء و اشاره مقداری به مادر فهماند که یک وقتی عاطفه مادری غلبه نکند و اطلاعاتی را لو بدهد . این مأمور برای اینکه صحنه را طبیعی جلوه دهد در خواست آب کرد . خواهر مهدی رفت که لیوان آبی بیاورد وقتی آب آورد گفت : نه از همین شیر حیات آب می خورم . این مأمور تا خم شد که آب بخورد اسلحه زیر کتش مشاهده می شود. مادر فرودی تا این صحنه را دید به آن مأمور گفت : شما دروغ می گوی . شما ظاهر سازی می کنی . این اسلحه چیست که به کمرت بسته ای ؟ مهدی به مادرش گفت : مادر چیزی نیست این را برای حفاظتش آورده بعد از زیر زمین بالا آمدند و گفتند : این اتاقها متعلق به چه کسی است ؟ پدرم گفت : این جا ما مستأجر هستیم و در این دو اتاق زندگی می کنیم . گفت : می توانیم این دو اتاق را ببینیم ؟ پدرم گفت : بله نگاه کنید . عکس مرحوم آیت الله بروجردی روی دیوار اتاق منزلمان نصب بود مأمور پرسید این عکس کیست ؟ نکند عکس خمینی است ؟ چون اینجا پایگاه طرفداران خمینی است . پدرم گفت : این عکس آیت الله بروجردی است .

سیداحمد رحیمی: 
یک دفعه آقای فرودی دو جزوه که یکی رویش نوشته بود تحلیل و دیگری هم مواضع گروه ها در زندان بدست آورده بود. وقتی ما این جزوه ها را مطالعه کردیم ، دیدیم خیلی جالب است، زیرا مواضع ضد روحانیت و ضد انقلابی که این گروها در زندان داشتند به قلمی زیبا نوشته شده بود .این جزوه ها برای رسوا کردن منافقین خیلی خوب بود. نمی دانم با کدام یک از آقایان روحانی تماسی مبنی بر چاپ این جزوه ها گرفتند که مورد موافقت قرار گرفت . ابتدا این جزوه ها توسط یکی از دوستان تایپ شد و بعد باز بینی کردیم و اشکالات ویراستاری را بر طرف کردیم . طرح روی جلدش را هم به یکی از دوستان که سلیقه خوبی در طراحی داشت دادیم که طرح زیبای کشیدند . جلد هر دو را قرمز چاپ کردیم که نسبت به این گروها احساس خطری بشود . حدود بیست هزار چاپ کردیم . حتی پول چاپ کتا بها را نداشتیم که پرداخت کنیم. چک دادیم و بعدا وجه آن را پرداخت کردیم. این کتابها را به محل نماز جمعه می بردیم و می فروختیم و یا مقابل دانشگاه می بردیم که خیلی هم شلوغ می شد و حزب الله می آمدند و دسته ، دسته از ما می خریدند . این کتابها در آن مقطع تأثیر زیادی در روی جوانها داشت زیرا مواضع منافقین ، حزب توده ، نهضت آزادی ، و جبهه ملی در زندان بود . یک روز آقای فرودی به من گفت : فلانی بیا این کتابها را ببریم، در تهران بفروشیم . ایام تابستان بود و ما کتا بها را در کارتن بسته بندی کردیم و به تهران بردیم و دو نفری رفتیم مقابل دانشگاه تهران کتابها را بساط کردیم. در طی دو ساعت، دو هزار از این کتابها در آنجا بفروش رفت . بعد یک نفر آمد و گفت: آقا، سریع کتابها را جمع کنید و بروید که به ما اطلاع داده اند که تا نیم ساعت دیگر منافقین می آیند. بقیه کتابها را برداشتیم و به قم رفتیم. و در آنجا هم اکثریت کتابها را فروختیم و بقیه را به مشهد برگرداندیم .

ناصر غزالی پور: 
یکی دو روز قبل از روز کارگر، آقای فرودی مقدار زیادی پوستر آورد و گفت: که فردا باید برویم و اینها را توزیع کرده و بچسبانیم، این پوستر ها به مناسبت روز جهانی کارگر تهیه شده بود و در این پوسترها جملاتی از حضرت امام خمینی (ره) که درباره کارگر فرموده بودند: خداوند خودش کارگر بود، پیغمبر ما دست کارگر می بوسید نوشته شده بود.

سیداحمد رحیمی: 
زمان انقلاب من معلم بودم و در طرقبه خدمت می کردم یک روز آقای فرودی به من گفت: برای طرقبه چه کار کردی؟ گفتم: فعلاً که مسئولیت کتاب فروشی را به عهده دارم و به امور دیگر کمتر می رسم. گفت: باید فعالیت بیشتری بکنید. قرار شد به اتفاق چند نفر از دوستان اولین راهپیمای را در طرقبه راه اندازی کنیم. از ایشان در خواست کمک کردیم. ایشان محمد پارسا را ( که بعد فرمانده سپاه فردوس شد ) به من معرفی کرد. ایشان خط خوبی داشت. خدمت ایشان رسیدیم و گفتم : ما یک برنامه راهپیمای در طرقبه داریم. لطف کنید یک چیزی بنویسید. گفت: فردا بیاید اگر رسیدیم برایتان تهیه می کنم. فردا که رفتم، دیدم یک بسته بندی بزرگی به من داد. وقتی بسته را باز کردم، دیدم دو عدد پرونده است. بعد خدمت آقای فرودی رسیدیم و گفتیم: ما آنجا مشکل سازماندهی داریم. گفت: مشکلی نیست، خودت می توانی حل کنی. فقط یک سخنران را من برای شما دعوت می کنم، به هر جهت یکی از برادران روحانی را معرفی کردند که ما خدمت ایشان رسیدیم و با ایشان دیدار و صحبت کرده و قرار گذاشتیم که خودشان به طرقبه تشریف بیاورند و در پایان راهپیمای در مسجد جامع سخنرانی کند. در ضمن، روز قبل از راهپیمای یک مقدار تراکت مبنی بر راهپیمای آماده کرده بودیم و به دانش آموزان و دوستانی که اعتماد داشتیم تحویل دادیم و بدین وسیله تا حدودی جو را آماده کردیم. خوشبختانه یک راهپیمای عظیمی برگزار شد که برای نیروی انتظامی غیر منتظره بود. حدود نیم ساعت ،جلسه سخنرانی به طول انجامید. این راهپیمای زمینه بسیار خوبی را در مردم طرقبه ایجاد کرد.

سید مهدی رحیمی:
یک نفر بود که برادرش جزء چریک های فدای خلق بود وقتی احساس کرده بود ، قرار است به انقلاب ضربه بزنند با آقای فرودی تماس گرفته و قضیه را مطرح کرده بود و با کمک آقای فرودی رفتند و آن لانه فساد را با همکاری نیروهای سپاه از بین برده و افرادش را دستگیر کردند.
یادم است که در زمان ریاست جمهوری بنی صدر یک روز صبح اطلاع پیدا کردیم که ظاهراً به خاطر پیروی از بنی صدر مغازه های مشهد تصمیم گرفته اند که مغازه ها را باز نکنند. آقای مهدی فرودی بلافاصله کسانی را که در جاهای مختلف می شناخت که در خط امام و رهبری هستند در جریان امر، قرار داد و از آنها در رابطه با اقداماتی که باید انجام شود ،نظر خواهی کرد . سرانجام به این نتیجه رسیدندکه تعدادی اسپری تهیه کنند و هر چند نفر از یک خیابان شروع کنند و روی درب یا شیشه مغازه های که بسته است یک علامت مخصوصی بگزارند. در ضمن به همه نیروها سفارش کرد که وصیت نامه های خود را بنویسند . چون موقعیت حساس و خطرناکی بود . من یادم است که به اتفاق فرودی و چند نفر دیگر، از دوستان از میدان شهداء وارد خیابان امام خمینی (ره) شدیم و مغازه های را که بسته بودند، علامت مخصوصی از قبیل ضربدر ، نقطه و .... مشخص می کردیم . بعضی از مغازه دارها می پرسیدند که این کارها چیست ؟ اینها کیستند ؟ می گفتیم : بعداً متوجه می شوید . به ایستگاه سراب که رسیدیم یک مغازه ای را که می خواستیم علامت بزنیم صاحب مغازه آمد و گفت : چه کار میکنید ؟ گفتیم داریم علامت می زنیم تا شماها را بشناسیم که چه کسانی هستید . گفت : چرا این کار را میکنید ؟ بیائید مغازه را آتش بزنید . آقای فرودی گفت : چرا آتش بزنیم، جمهوری اسلامی نیاز به این امکانات دارد ، اینها باید باشند بعد به درد می خورند . هنوز از ایستگاه سراب چند قدمی رد نشده بودیم که بچه ها خبر آوردند که مغازه ها دارند باز می کنند . به چهار راه مدرس فعلی که رسیدیم دیدیم تمام مغازه ها باز کرده اند. ظهر آن روز ،اخبار اعلام کرد که امام خمینی (ره) حکم ارتداد جبهه ملی را اعلام کرده اند و این خبر یک شور و شعف خاصی در بچه ها ایجاد کرد . دیگر نیروها را جمع کرد و تظاهراتی راه اندازی کردند و حدود چهار، پنج هزار نفر جمع شدند ،با صدا و سیما ،تماس گرفته شد که بیایند و فیلمی از تظاهر کنندگان تهیه نمایند تا دشمنان بدانند که مردم در صحنه حاضر هستند .

حمید پارسای: 
یکی دو عدد کتاب را که راجع به مواضع گروهها در زندان بود، فرودی چاپ و در سطح شهر مشهد پخش کرد و تعداد زیادی را هم به اتفاق دو نفر از دوستانش به تهران برده بود و در مقابل درب دانشگاه تهران به فروش گذاشته و توانسته بودند طی نصف روز دو سوم کتابها را بفروش برسانند.( این کتاب جهت شفاف کردن گروههای چپ آن موقع بسیار کارساز بود). بقیة کتابها را هم به قم برده تا در آنجا به فروش برسانند. مقابل درب مدرسة فیضیة قم، کتابها را پهن می کنند که بفروشند. عده ای آمدند و مخالفت کردند و نگذاشتند که کتابها در آنجا به فروش برسد به وسیلة یک طلبه ای، کتابها را شب، داخل یک مدرسه ای گذاشته تا فردا منتقل کنند، تعدادی از این کتابها را در قم توزیع کرد و یک تعدای را هم گذاشت که به کرمان بفرستد.

حمید نیا: 
یکی دو سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی مهدی فرودی از طرف وزارت امور خارجه برای بررسی ابعاد سیاسی مذهبی و اقتصادی هندوستان به آنجا اعزام شد. مبلغی هم برای هزینه به ایشان داده بودند. فرودی حدود دو عدد دفتر صد برگ، گزارش تهیه کرده بود. وقتی هم که برگشت مقدار قابل توجهی از مبلغی را که برای هزینه در نظر گرفته بودند، برگشت داده بود . مسئولین مربوطه تعجب کرده بودند که ایشان طی این مدت چگونه زندگی را سپری کرده است.

احمد رجبی باغدار:
یک انجمن اسلامی در سطح استان تشکیل شده بود و آقای فرودی از من خواست که به عنوان نماینده طرقبه در جلسات آنها شرکت کنم . وقتی وارد این جمع شدم، دیدم در این تشکل بحث روحانیت، یک بحث حاشیه ای است و نظر روحانیت و مشروعیت خیلی جائی ندارد . خودشان همه چیز را می برند و می دوختند . من با آقای فرودی مشورت کردم که آقا قضیه این طوری است . ایشان گفت : شما محکم جلویشان بایست هر گونه اطلاعیه ای که می خواهند بدهند حتماً باید به روئیت و تأید یکی از علمای مبارز و شناخته شده مشهد برسد.

ناصر محمدی: 
یک دفعه شیشه پنجرةخانة مهدی فرودی می شکند . به دلیل سرمای زمستان خانواده ایشان می گویند : قبل از اینکه به جبهه بروی شیشه را تهیه و نصب کن . آقای فرودی در جواب خانمش می گوید :می روم، اگر بدون سهمیه دادند تهیه کرده، و می آورم اما اگر سهمیه ای باشد باید صبر کنم تا نوبت ما بشود ،زیرا من آدمی که بخواهید خارج از نوبت چیزی تهیه کنم نیستم.

علی اکبر قلی زاده:
بعد از شهادت ایشان یک روز در مسجد، محل کلاس قرآن بود و دخترم هم در مدرسه بود . به همین دلیل مجبور شدم پسر کوچکم را بخوابانم و به پسر بزرگم گفتم : اگر برادر کوچکت از خواب بیدار شد مواظب باش طرف بخاری نرود . جلسه قرآن که تمام شد سریع به طرف منزل برگشتم . چون بچه ها تنها بودند یک مقداری دل نگران شده بودم . اما وقتی درب را باز کردم ، دیدم پسرم دارد با خودش حرف می زند و خیلی خوشحال است . گفتم : مادر چیه ؟ چه شده ؟ گفت : بابا الان اینجا بود . گفتم : بابا از کجا آمده بود ؟ چه شکلی بود ؟ بعد پسرم به عکسهای پدرش اشاره کرد و گفت : اینجوری . در ادامه گفت : بابا وقتی آمد پنجره بسته بود . به پنجره زد و گفت : پسرم بیا در را برایم باز کن تا بیایم داخل. گفتم : بابا من نمی توانم چون دستم نمی رسد . بابا گفت : پسر جان بالشها را زیر پایت بگذار و بعد می توانی درب را باز کنی . من هم درب را باز کردم و بعد پدرم آمد و با من بازی کرد .

سیداحمد رحیمی: 
یک دوستی در طرقبه به نام حجت زرینی داشتم که ایشان معلم بود . ابتدا از طرفداران سر سخت منافقین بود و به شدت از آنان طرفداری می کرد . یک روز قضیه ایشان را برای مهدی فرودی تعریف کردم و گفتم که در طرقبه خیلی مزاحم ماست و نمی گذارد فعالیت کنیم .آقای فرودی گفت : به هر شکلی ایشان را نزد من بیاور. من حجت زرینی را خدمت آقای فرودی بردم. نمی دانم در گوش ایشان چه وردی خواند که کاملاً عوض شد. حجت زرینی از آن تاریخ به بعد آمد و گفت : از امروز من دیگر پوستر و عکس از منافقین نمی چسبانم و آمده ام که هر کاری که شما بگوید انجام بدهم .
بعد از انقلاب در دفتر فعالیتهای انقلابی فرودی، مشغول فعالیت بودم. یادم است که در آنجا ما بخاری کم داشتیم. ایشان رفت و یک بخاری از منزلش آورد و گذاشت و خودش به جبهه رفت. بعد از مدتی که به منزل فرودی رفته بودیم. خانم ایشان می گفت: این زمستان خیلی سرما خوردیم. چون ما یک بخاری داشتیم که نمی دانم مهدی آن را کجا برده بود.

علی طلوعی : 
یکی از دوستان برای اینکه برادر فرودی بتواند به کارهایش سرعت بیشتری بدهد یک موتور هوندا خریداری کرده بود تا در اختیار آقای فرودی قرار دهد اما جرأت اینکه بتواند این موتور را به منزلش ببرد و تحویل دهد را نداشت. تا اینکه یک روز موتور را می برد و مقابل منزل فرودی می گذارد و خداحافظی می کند و می رود. بعد که آقای فرودی از این موضوع مطلع شده بود خیلی ناراحت و عصبانی شده و به ایشان اعتراض کرده بود.
یادم است در یکی از عملیاتها، فرودی مجروح شده و مدتی در بیمارستان بستری بود. وقتی به منزل انتقال پیدا کرده بود، خانمش برای یک روز ظهر ایشان ،سوپ درست کرده بود . هنگام ظهر یکی از دوستانش وارد خانه می شود فرودی به ایشان می گوید : نهار خورده ای ؟ می گوید : نه اتفاقا خیلی هم گرسنه ام فرودی می گوید : غذا هست و غذای خود را به ایشان می دهد تا بخورند .

علی اکبر قلی زاده:
یکی از منافقین توسط دولت دستگیر شده و100 ضربه شلاق خورده بود،پس ازاینکه آزاد شده بود .یک روز خودش به منزل ما آمد وبه دست وپای آقای فرودی افتاد وگفت:آقای فرودی در جلسه حزب ،منافقین گفتند : باید آقای فرودی را ترور کنیم .چون من از دوران بچگی شمارا می شناختم. گفتم: مگر چکار کرده که ما بایدترورش کنیم. گفتند:چون آقای فرودی در حال حاضر برای خودش خانه های آنچنانی دارد وامکانات زیادی از سپاه گرفته است.من هم یک شب با توجه به تصمیم قبلی حزب،قرارشد شما را ترور کنم.همان شبی که شما با عجله از فلکه سعدی می آمدید آن شخصی که پشت سرتان بود من بودم. آن شب من مسلح بودم وفاصله کمی با شما داشتم وبه راحتی می توانستم شلیک کنم . اما به خودم گفتم:این بیچاره را که من می شناسم ومی دانم یک دوچرخه معمولی دارد وهنوز همان لباسهای ساده می پوشد وهرچه، ازآن خودش و حاصل دسترنج وزحمات شخصی خودش هست به مردم می دهد،پس چرا حزب به من گفته این بنده خدارا ترور کنم وبه همین دلیل شما را ترور نکردم.

سعید رئوف: 
یک سفری خدا توفیق داد به حج مشرف شدیم به علت جراحت های که داشتیم ودر حال پیاده روی در خیابان های مکه معظمه حالم به هم خورد و در خیابان افتادم . بعد از گذشت حدود دو ساعت چشم هایم را باز کردم، دیدم در جای هستم که پارچه سفیدی رویم کشیده اند و باد سردی هم می وزد . متوجه شدم که یکی از پست های امداد می باشد . در همین هنگام دیدم فرودی جلو آمد و گفت : سعید بیدار شدی ؟ من که وحشت کرده بودم گفتم : این جا کجا است ؟ ما را کجا آوردید در آن فضای معنوی حج، بی اختیار شروع به گریه کردم . دست در گردن فرودی انداختم و با هم گریه می کردیم . بعد به من گفت : ساکت باش تا برایت خاطره ای را تعریف کنم و شروع کرد به نقل خاطره . دور خانه خدا داشتم می چرخیدم. دیدم یک پیرزنی دارد راه می رود .موفق نمی شود که طواف کند . گاهی به زمین می افتاد وزیر بغلش را می گرفتند و بلندش می کردند . با دیدن این صحنه ها ناراحت شدم و جلو رفته و پیرزن را به پشتم گذاشتم وحرکت کردم و مرتب لبیک می گفتم . این پیرزن هم هر وقت لبیک می گفت من بیشتر گریه می کردم .گفتم: خدایا مادرم را نتوانستم بچرخانم ولی این مادر را می چرخانم .هم این به اعمالش برسد، هم ثوابش برای مادرم باشد . هفت دور که تمام شد به آن پیرزن گفتم : بس است ؟گفت : پسرم هفت دور دیگر هم من را ببر . مجدد هفت دور دیگر را شروع کردم . دور پنجم یا ششم بود که به نفس نفس افتادم .خلاصه به هرشکلی بود هفت دور را زدم . می خواستم بپرسم بس است؟ بعد با خودم گفتم : اگر بگوید هفت دور دیگر ببر! نمی توانم. دیگر چیزی نگفتم و ایشان را زمین گذاشتم و گفتم : خدایا این هفت دور را به یاد پدرم بردم .

علی اکبر قلی زاده: 
یک روز خودم مریض بودم و همان شب به دکتر رفتم اما موفق نشدم داروهایم را بگیرم . صبح روز بعد به آقای فرودی گفتم: من دیشب چون دیر وقت بود موفق نشدم داروهایم را بگیرم .شما اگر می شود آنها را برایم بگیرید. حدود ساعت 9 صبح بود که متوجه شدم در می زنند وقتی درب را باز کردم دیدم همسرم داروهایم را آورده است . گفتم : شما مگر ماشین ندارید که پیاده می آید . گفت : چرا ولی ماشین را جلوی کوچه زردی پارک کردم .گفتم : برای چه تاجلوی خانه با ماشین نیامدید ؟ گفت: ماشین مال بیت المال است و من برای انجام کارهای سپاه از مقر بیرون آمده ام . من حق ندارم ماشین را جلوی درب خانه ام بیاورم و با آن داروهای همسرم را بدهم . تا مسیری که جزء کار سپاه بود با ماشین آمدم و ما بقی آن را پیاده آمدم . گفتم : خوب پول بنزینش را حساب کنید. گفت : پول بنزین را حساب کنم، لاستیکهایش که می سابد چکار کنم ؟ چه جوری جواب خدا را بدهم ؟ نه من اینکار را نمی کنم. بیت المال اینطوری نیست که هر کسی بتواند برای خودش استفاده کند چون ما باید اون دنیا جواب بدهیم.
 
علی اکبر قلی زاده:
روز تولد امام زمان(عج)، همسرم صبح موقع رفتن به محل کارش رو به من کردند و گفتند: کارهای من امروز زیاد است. امشب تا ساعت 1 زودتر برنمی گردم. 5 دقیقه بعد از رفتن آقای فرودی صدای زنگ درب حیاط به صدا در آمد. گفتم: کیه؟ گفتند: منزل آقای فرودی؟ گفتم: بله بفرماید. گفتند: تا دم درب تشریف بیاورید. وقتی درب را باز کردم دیدم دو نفر خانم هستند در همین هنگام یکی از آنها بلافاصله از پله های جلوی درب بالا آمد و پشت درب حیاط ایستاد و گفت: خانم ما از آموزش و پرورش آمده ایم و حتماً باید آقای فرودی را ببنیم چون کار بسیار مهمی با ایشان داریم. گفتم:‌ ایشان مسافرت رفته اند و منزل نیستند من هم اطلاعی از ایشان ندارم. حدود دو ماه است که من از ایشان اطلاعی ندارم. گفت: خانم اگر به من شک دارید و بیاید و جیبهای مرا بگردید و نگاه کنید تا مطمئن شوید. گفتم: خانم، این چه حرفی است که شما می زنید مگر من پلیس هستم که بیایم و جیبهای شما را بگردم. در همان هنگام دیدم که خانم وحشت زده و رنگ پریده شد ودستهایش می لرزید و حرکاتش نشان دهندة این بود که این خانم از منافقین است بعد من گفتم:‌ خانم برو پاین الان بچه ام بیدار می شود. با دست اشاره کردم و ایشان را بیرون کردم و درب را بستم. مدتی گذشت دو مرتبه یک خانم دیگر آمد و درب زد و گفت: منزل آقای فرودی؟ گفتم: بله ، گفت: من از آموزش و پرورش آمده ام. این دفعه درب را که باز کردم، جلوی درب ایستادم و اجازه ندادم که داخل بیاید. گفتند:‌اجازه بدهید داخل بیایم،‌ کار مهمی با شما دارم و باید با شما صحبت کنم چون باید حتماً آقای فرودی را ببینم. یا اینکه محل کار ایشان را به ما بگوید و گرنه اتفاق خیلی بدی برایشان می افتد. گفتم: ایشان نیستند و من هم اطلاعی ندارم. حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود دیدم که یک آقای از پله های جلوی درب بالا آمده و گوشش را به درب چسبانده و گوش می دهد. بعد از چند لحظه هم زنگ زد. گفتم: کیه گفت: اینجا منزل آقای فرودی است؟‌گفتم: بله گفت: از آموزش و پرورش آمده ایم و کار ضروری با ایشان داریم حتماً باید آقای فرودی را ببینیم. من درب را باز نکردم و از پشت درب گفتم: آقای فرودی مأموریت هستند والان در منزل نیستند و من هم از ایشان اطلاعی ندارم. گفت: خانم لطفاً درب را باز کنید من کار ضروری دارم و باید ایشان را ببینم و با ایشان صحبت کنم. گفتم: آموزش و پرورش خودشان می دانند پس اگر شما از نیروهای آموزش و پرورش هستید، چگونه نمی دانید! در همین هنگام متوجه شدم درب خانه همسایه روبرویمان باز شد واین فرد دستپاچه شد و زود رفت. من بلافاصله چادر پوشیدم و رفتم درب را باز کردم دیدم مثل اینکه همان فرد یک چیزی زیر اورکتش پنهان کرده است و چون در داخل کوچه یکی از همسایه ها مشغول اسباب کشی بود و کوچه شلوغ بود آن فرد اطرافش را نگاه می کرد و دو به شک بود. خود من هم کمی دچار اضطراب شده بودم و چون می دانستم ایشان شب دیر وقت می آیند با خودم گفتم‌ نکند اینها بفهمند و بلای به سرشان بیاورند. پدرم آن روز، از صبح به حرم مطهر امام رضا (ع) رفته بودند. وقتی برگشتند، گفتند: دخترم، چرا ناراحت هستی؟ گفتم: از صبح دو مرتبه چند خانم به درب خانه آمده اند و بعد از ظهر هم آقای آمده بود و من مشکوک شده ام و مهدی آقا هم چون صبح در موقع رفتن به محل کارشان گفتند: امشب دیر وقت می آیم، می ترسم. پدر گفت: جایش را بلد هستی؟ گفتم: بله گفت: بلند شو با هم به آنجا برویم و مهدی آقا را مطلع کنیم. من هم دختر را بغل کردم و همراه پدرم به آنجا رفتیم، نگهبان دم درب آنجا گفت: آقای فرودی برای خرید شیرینی بیرون رفته اند. شما چکاره شان هستید؟ گفتم : خانمشان هستم. گفتند:‌بفرماید داخل بنشینید تا بیایند. گفتم: نه ، همین جا می ایستم. بعد آن نگهبان، دو تا صندلی آورد و ما نشستیم. وقتی ایشان آمدند گفتند: شما اینجا چکار می کنید؟ بعد ایشان را به کناری کشیدم و گفتم: صبح بعد از رفتن شما دو تا خانم آمدند و بعد از آن هم یک خانم دیگر آمد. بعد از ظهر هم یک آقای با فلان مشخصات دم درب خانه آمدند و شما را کار داشتند. گفت: شاید از بچه های محل کار خودم بوده اند و می خواستند سربه سر شما بگذارند و بعد از بچه های آنجا پرسیدند. آنها گفتند: هیچ کدام از ما نبوده ایم. بچه های آموزش و پرورش هم طی تماس گفته بودند که از نیروهای ما نبوده اند. به ما گفتند: شما بروید من خودم می آیم. شب بچه ها تا درب خانه ایشان را رساندند که برای ایشان اتفاقی نیفتد.

علی اکبر قلی زاده:
یک روز خانمی به منزل ما آمد و از من سئوال کرد و گفت : شوهر شما پسرش را بیشتر دوست دارد یا دخترش را ؟ آن زمان دخترم سه سالش و پسرم هم تازه بدنیا آمده بود . گفتم: من نمی دانم ولی به نظر من هر دو را به طور مساوی دوست دارد . در ادامه هم سئوالهای کرد که من متوجه شدم او مخالف ما است و می خواهد با حرفهایش مرا تحریک کند من هم در جواب می گفتم نمی دانم واطلاعی ندارم . در نهایت گفت : خوب حق دارید اطلاع نداشته باشی چون شوهرتان هیچ وقت خانه نیست . این هم شوهر شد ؟ گفتم : شوهرهای که اینجا در خانه نیستند و فقط امکانات زندگی را جور می کنند فقط همین ها، شوهرند ؟ این را بدانید که من به شوهرم افتخار می کنم که رزمنده است و دارد خدمتی می کند و نمی توانم جلوی فعالیت او را بگیرم و بگویم در این زمان به جبهه نرود، بلکه خودم را مسئول می دانم و هر زمان بچه ام مریض شود به دکتر می برم و مشکلاتم را به تنهای حل می کنم چون شوهرم در جای نامناسبی نرفته و افتخار می کنم که این چنین شوهر و بچه های را دارم و در نزد خداوند در اجر ومزد ایشان شریک هستم . وقتی همسرم از جبهه برگشتند موضوع را برای ایشان بیان کردم . همسرم گفت : ما شبها درآنجا گریه می کنیم و خودمان را روی خاکها می اندازیم که مهر زن و بچه را خداوند از ما بگیرد تا وقتی به اینجا می آیم تحت تأثیر محیط قرار نگیریم و از جبهه محروم نمانیم. الان خداوند ما را دعوت کرده و دارد صدایمان می زند و می گوید : ای مردم اول من، بعد بچه ات . اول من، بعد زن و پدر و مادرت .ما هم الان داریم کاری می کنیم که بتوانیم از این امتحان سرافراز بیرون بیایم ولی مردم این طوری برخورد می کنند. من می دانم که شما از حرفهای آنها ناراحت نمی شوید . گفتم : بله آن خانم هر چه سئوال کرد من گفتم نمی دانم، اطلاعی ندارم. در ادامه گفت : آنها خیال می کنند من همسر و بچه هایم را دوست ندارم . چه کسی است که بچه هایش را دوست نداشته باشد ؟ من وقتی عکس اینها را می بینم دلم برایشان پرمی زند. منتهی چون خداوند مرا دعوت کرده و لبیک گفتم، من باید به لبیک خدا پاسخ بدهم و همسر و فرزندانم را به خدا می سپارم.

ناصر محمدی: 
در زمان زلزله طبس که در سال 57 اتفاق افتاد، در باغ گلشن یک ستادی تشکیل شده بود وامکاناتی که از طریق آیت ا... صدوقی از یزد و جاهای دیگر می رسید، توسط ستاد امداد، که مهدی فرودی از نیروهای فعال ستاد بود، بین زلزله زدگان تقسیم می شد .

آسیه فرودی: 
5 ساله که بودم . روزی پدرم یک پیراهن خیلی قشنگی برایم خرید و قرار بود که مرا با خودش به جای ببرد. بعد از اینکه پیراهنم را پوشیدم، پدرم گفتند: دخترم چادرت را باید سرت کنی. (من چون روسری سرم بود). گفتم: نه، چون پیراهنم قشنگ است، دوست دارم همه ببینند. گفت: دخترم، اینطوری که بهتر است یک دفعه در آنجا چادرت را که باز می کنی همه می بینند. گفتم: نه اینطوری همه مردم کوچه و خیابان پیراهنم را نمی بینند. خلاصه در نهایت من راضی نشدم که چادرم را سرم کنم و پدرم هم به همین دلیل مرا همراه خودشان نبردند و به این صورت مرا تنبیه کردند.

علی اکبر قلی زاده :
یک روز داخل اتاق نشسته بودیم. خواهرمهدی، رو به ایشان کردند و گفتند: داداش مهدی، اگر اتفاقی برای شما بیفتد و شهید شوید، نه من سخنران هستم و نه اینکه خواهران دیگرم و نه همسرت. چه کسی می خواهد این مسائل شما را مطرح کند. ایشان گفتند: دخترم آسیه هست. شما کارتان نباشد. حالا متوجه شده ام به واقع دخترم آسیه که دارد رسالت پدرش را ادامه می دهد.

علی اکبر قلی زاده:
یک شب قبل از انقلاب، همسرم (مهدی فرودی) در موقع بیرون رفتن از منزل گفت: امشب ساعت 12 بر می گردم. اما ساعت دوازده نیمه شب که بیدار شدم، دیدم ایشان هنوز نیامده است، نگران شدم. مدتی داخل راهرو حال ایستاده بودم که متوجه قدمهای تندی در داخل کوچه شدم. در همین حین دیدم همسرم سریع درب را باز کرد و به داخل خانه پرید و گفت: خانم برق را روشن نکنید، من هستم. بعد که بالا آمد گفت: یک نفر مرا تعقیب می کرد و پشت سرم حرکت می کرد، به همین دلیل بود که گفتم برق را روشن نکنید و کمی دیرتر به خانه رسیدم.

محمد مهدی سیادت: 
خاطرم است بعد از مدتی که از خدمت آقای فرودی در سپاه می گذشت یک روز یکی از برادران به ایشان گفت : آقای فرودی چرا حقوق خود را نمی گیری؟ ایشان در پاسخ گفت :مگر سپاه حقوق می دهد . آن برادر گفت:بله ،یک سال است که حقوق نگرفته ای و بیست و چهار هزار تومان طلبکار هستی .

سیداحمد رحیمی: 
آقای فرودی یک کتاب خیلی بزرگ و قطوری تهیه کرده بود . پشت جلد کتاب داده بود بنام مهدی فرودی چاپ کرده بودند . هر وقت کسی به فرودی مراجعه می کرد و از ایشان سئوالی می کرد. ایشان این کتاب را که داخلش سفید بود و حدود 400 صفحه بود می داد و می گفت : باز کن و بخوان . وقتی این کتاب را ورق می زد می دید همه اش سفید است . این امر باعث شده بود تا دیگران به این نتیجه برسند که فرودی قصد مطرح کردن و تعریف کردن از خود را ندارد . این کتاب باعث شده بود که هر وقت ما می خواستیم فرودی را به کسی معرفی کنیم از روی مزاح و شوخی می گفتیم اگر شما می خواهید شخصیت فرودی را بشناسید بیاید این کتاب را بخوانید.
یادم است یکسری از افراد مسائلی را درباره آقای طبسی مطرح می کردند. به اتفاق آقای فرودی خدمت آقای طبسی رسیدیم ومسائلی را با ایشان در میان گذاشتیم وآقای طبسی آن مسائل را تکذیب کردند وبا دلایل وصحبتهای که داشتند فرودی را قانع کردند. آقای فرودی فهمید که آن دوستان بی خودی جو سازی کرده اند،لذا قشنگ یادم است که به آقای طبسی فرمودند:حاج آقا مرا ببخشید از اینکه پشت سر شما یکسری حرفها زده ام وممکن است غیبتی کرده باشم. شما از من راضی باشید.حاج آقا هم با روی باز ایشان را پذیرفتند وگفتند:اشکال ندارد من از شما راضی هستم، ولی سعی کنید اگر از این حرفها زده شد، باز به خودم منتقل کنید. وقتی از آن مکان بیرون آمدیم آقای فرودی با آن دوستانی که این حرفها را زده بودند برخورد کرد وگفت:این حرفهای که شما زدید، دروغ است.

سیداحمد رحیمی: 
یادم است در موقعی که ما می خواستیم اساس نامه ای برای انجمن اسلامی معلمان طرقبه بنویسیم آقای مهدی فرودی تأ کید داشت که بحث ولایت فقیه در آن گنجانده شود وما، در بند اول ومقدماتی نوشتیم که این انجمن اسلامی تحت مواضع صد در صد امام خمینی اداره خواهد شد .
 
حجت الاسلام عدالتی: 
بعد از پیام حضرت امام (ره)مبنی براینکه نیروهای نظامی وانتظامی نباید وابسته به هیچ حزب وگروهی باشند، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در تهران یک مجمع وکنگره ای برگزار کرده بود تا تکلیف آن تعداد از نیروهای را که در سازمانهای نظامی وانتظامی مشغول فعالیت هستند را روشن کنند .به اتفاق آقای فرودی وجمعی دیگری از دوستان که از خراسان رفته بودیم طی متنی که تهیه کرده بودیم، استعفانامة خود را نوشته وتحویل نمایندة حضرت امام (ره) ،(آیت الله راستی کاشانی) دادیم . آن متنی راکه فرودی تهیه کرده بود به من داد و گفت : شما آن را بخوان، من هم پشت تریبون قرار گرفته وپیام را قرائت کردم .در آن پیام متذکر شده بودیم که، اولویت کار ما، حفظ نظام وخط امام است. روی همین اصل، الان ضرورت ونیاز ایجاب می کند که به جبهه برویم ودفاع کنیم .

سعید رئوف: 
یک سال من یادم است که مهدی در روز سیزده رجب روز ولادت حضرت علی (ع) بازحمت زیاد لامپ تهیه و مدرسه را چراغانی نمود ، شیرینی هم تهیه کرد و مجلس مفصلی برگزار نمود .

سیداحمد رحیمی: 
من در سال 65 در منطقه بودم و خانواده ام را برده بودم. وقتی آقای فرودی می خواست به جبهه بیاید، به منزل ما مراجعه می کند و می گوید: اگر چیزی قراراست برای فلانی بفرستید بدهید، من ببرم. مادرم هم امکانات زیادی به وزن 30 -40 کیلو گرم را در داخل کیسه ای می گذارد و به فرودی می دهد که برای ما به اهواز بیاورد. ایشان چون با اتوبوس می آید می بیند حمل این همه امکانات مشکل است. لذا سر کیسه را باز می کرده و یکسری وسایل از قبیل دیگ زود پز ، پلوپز و... را در آورده و با خودش می گوید: اگر این امکانات را لازم داشت، اهواز برایش تهیه می کنم. یک روز صبح زود خواب بودم ، دیدم کسی درب خانه را می کوبد. وقتی درب خانه را باز کردم با چهرة معصوم و دوست داشتنی فرودی رو به رو شدم. ایشان را به داخل خانه راهنمای کردم. وقتی وارد اتاق شدم، قضیه را برای ما تعریف کرد و گفت: این کیسه را مادرتان داده و چون سنگین بوده است، من این وسایل را نیاورده ام. از اهواز این امکانات را تهیه کنم. بعد گفت: معلوم نیست من دیگر به مشهد برگردم. گفتم: چرا بر نمی گردی؟ مگه چیزی شده است؟ گفت: من خوابی دیده ام و اطمینان دارم که در این عملیات شهید می شوم. در ادامه گفت: از خانواده ام به گونه ای خداحافظی کرده ام که اگر شهید شدم خیلی غصه نخورند. صبحانه را به اتفاق هم خوردیم و ایشان رابا ماشین به محل کارش رساندم. فردا عصر با من تماس گرفتند که، فرودی شهید شده است. شهادت ایشان به قدری برای من سخت بود که، تا مدتها نمی توانستم خودم را قانع کنم که، به خانه ایشان بروم.

خسرو باباخانی:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
چند تلنگر به در می زند و منتظر می ماند .
بفرماید .
وارد می شود و رو به روی میز امیری سیخ می ایستد و محکم پا می کوبد .
قربان ،با بنده امری داشتید ؟در خدمتم .
راحت باش .چند خبر از این آخوند ،اسمش چی بود ،فردینی ،فرهودی .
حالا هر چی .چه خبر ؟توانستی از این مردک اعتراف بگیری . جرمش که محرزه قربان ،قربان ،اقدام علیه امنیت ملی . علیه سلطنت ملوکانه ی شاهنشاهی .
مرد پشت میز ،پاشنه سر از لبه ی پشتی بلند و ضخیم صندلی می گیرد و خم می شود روی میز .با چهره به هم کشیده ،زل می زند تو چشمان باز جو و می گوید :عجب ،پس جرمش محرزه !حا لا این جا چه غلطی می کند و ما چه غلطی می کنیم ،بماند حواست کجاست ؟منظورم اعتراف رسمیه ،اعتراف کتبی .منظورم سند و مدرکه تا ضمیمه پرونده اش کنم و بفرستیمش دادگاه نظامی .
شرمنده ام قربان .در باره ی اعتراف صریح متهم و کشف اسناد و مدارک ،باید عرض کنم به جای نرسیدیم .طرف از آن محکم هاست .خیلی مقاومت می کند .خیلی باز جوی اش کرده ایم .حسابی خدمتش رسیده ایم اما لب از لب باز نکرده .حقیقتش قربان ،می ترسم اگر بیشتر از این فشار بیاوریم ،تلف شود و بماند روی دست مان .
مگر نسپرده بودم موقع بازجوی و شکنجه حواس تان باشد زیاده روی نکنید .حالا هم دقت کن ببین چه می گویم .لازم نیست بازجوی اش کنید .بر عکس ،بهش برسید هم به سر و صورتش و هم سر و وضعش .فردا ساعت 9 صبح بیاوریدش اینجا تا به اتفاق هم برویم دوری بزنیم برای کشف مدارک و اسناد جرم .راه بهتری دارم ،مثل دفعه قبل .
جسارتا قربان ،می توانم بپرسم منظورتان از دفعه قبل چیست ؟
هر چند حقی نداری بپرسی ،اما شانس آوردی که امروز سر حالم ،دفعه قبل که بچه ها گرفته بودنش ،همین مشکل تورا داشتند .طرف اعتراف نمی کرد .سه روز از سقف سر ته آویزانش کردند .دستبند قپانی زدند .خیلی جاها یش را سوزاندند با سیگار ،اتو ،اجاق برقی و خیلی شکنجه های دیگر .اما لام تا کام نگفت .خبرش که رسید فل فوردستور دادم چند روزی بهش برسند .رو به راه که شد ،بردیمش خانه ی خراب شده اش .آن جا یک تئاتری بازی کردیم و مادرش را خام کردیم .پیرزن رفت و از گوشه باغچه یک دسته اعلامیه از زیر خاک بیرون کشید .خیلی مهم نبود اما حکایت کاچی بعض هیچی بود .با همین اعلامیه ها شش ماهی حبس خورد .
در که زدند ،خواهر مهدی فرودی در را باز کرد .ابتدا به دیدن برادر خوشحال می شود .چادرش را جمع می کند و پا می کشد به طرفش که دو تا مامور همراه فرودی مانع می شوند . کنار می کشد تا داخل شوند .ماموران دوشادوش مهدی وارد حیاط می شوند .و پشت سرشان امیری پا به حیاط می گذارد .با نگاهی نافذ و دقیق اطراف را از نظر می گذراند .مکان آشنا بود .حیاط کوچک ،با باغچه ای باریک کنار دیوار و حوض در وسط . روبه رویش ساختمان قرار داشت .زیر زمینی که با چهار پنج پله به حیاط وصل می شد و سقفش یک متری از کف حیاط بلند تر بود .دو تا اتاق با راهرو باریک و انباری ،کل محل سکونت مهدی و خانواده اش بود .
مادر با دیدن فرزند ،پا به رهنه از پله ها سرازیر می شود و به گردن پسرش آویزان می شود .پیش از اقدام مامورین ،مادر تنگ پسر را در آغوش می گیرد و سر و رویش را می بوسد .وقتی دست ها را دور کمر و سینه مهدی حلقه می زند ،وقتی به چهره ی استخوانی پر رنج مهدی نگاه می کند ،دلش ریش می شود و قلبش به درد می آید .چه بر سر یگانه فرزند ارشدش آورده بودند ؟ آب شده بود .تحلیل رفته بود .می توانست قسم بخورد که وزن پسرش نصف شده است .
امیری با اشاره دست ،باز جورا پیش خواند و بدون هیچ کلامی ،همراه بازجو به زیرزمین می رود . مهدی را با دستان دستبند زده و مامور کنارش ،می مانند به انتظار .مادر آرام آرام اشک می ریخت و زیر لب دعا می کرد .نفرین می کرد و سر به تاسف و نارضایتی تکان می داد .خواهر کنار باغچه ایستاده بود و با بغض گلو گیر و چشم های پر از آب فقط به برادرش نگا ه می کرد .
مهدی طاقت اشک و ناراحتی مادرش را نداشت .دلداری اش می داد .لبخندی می زد .حتی شوخی می کرد . شاید قدری آرام شان کند .هر بار که مادر و خواهر نگاهش می کردند ؛می کوشید پنهان از دید مامور همراهش ،با اشاره چشم و ابرو و حالات چهره ،آن ها را آگاه کند تا مبادا فریب ماموران را بخورند ؛اگر چه مدرک و سند مهم ممنوعه ای در خانه نداشت .یک شب قبل از دستگیری ،همه را برده بود و تو چاه منزل پدری همرزمش سید احمد رحیمی پنهان کرده بودند .اما چندان مطمئن نبود .شاید مادر چیزهای را از سر ترس و نگرانی از بابت سر نوشت پسرش جای پنهان کرده باشد .
خانه پدری مهدی رسما با کانون مبارزه علیه حکومت پهلوی تبدیل شده بود .وقت و بی وقت می آمدند ،جلسه می گذاشتند و بر نامه ریزی می کردند .نه فقط در سطح شهر مشهد بلکه در سطح استان خراسان .در چنین شرایطی هر چقدر هم که دقت می شد ،امکان جا ماندن مدرک زیاد بود .
امیری به همراه بازجو با لا می آیند ،با دست خالی .امیری پا می کشد طرف خواهر و مادر مهدی .نزدیک که می رسد ،می گوید :اسرار نفرماید ،ما همین جا راحتیم !چند دقیقه ای می مانیم و با شما اختلاط می کنیم .اگر برایتان زحمتی نیست ،یک استکان چای تلخ می خوریم .حالا ما هیچی اما این دو مامور ما گلویشان خشک شد ه ،از بس برای امنیت شماها سگدو می زنند .خواهر فرودی فقط سر تکان می دهد و می رود .چای بهانه است .امیری آن قدر نگاه می کند تا خواهر به در اتاق برسد بعد آرام رو می گرداند به سمت پیرزن .خاطرش جمع است که پیرزن نمی تواند شناسای اش کند .با آن عینک و کلاه شا پو و شال گردنی که به گردنش پیچیده ،قیافه اش به کلی تغیر کرده .به یکی دو قدمی اش که می رسد ،می گوید :ببین مادر جان ،ما مسلح نیستیم .مثل آدم های عادی خدمت رسیده ایم .ملاحظه کنید .
آستر جیب های کت و شلوارش را بیرون می کشد .بعد لبه های کت را می گیرد و به طرف پهلو ها می کشد تا به پیرزن نشان دهد راست می گوید و سلاحی همراهش نیست .
ملاحظه کردید ؟ما که مسلح نیستیم .بماند ،این دو مامور هم اسلحه ندارند . هیچی همراهشان نیست .می خواهید باز دید بدنی شان کنید .بله ،ما هم معتقدیم لازم نیست این از حسن نیت ما .همین طور که می بینید ،آقا زاده تان هم صحیح و سالم است .درستش هم همینه .چون آقا مهدی در اصل مهمان ما هستند .
اگر می بینید یک هوا لاغر شده ،خودشان مقصرند. شما که بهتر می دانید همه اش روزه می گیرد .از طرفی دست پخت آشپز های اداره مان را نمی پسندد .می فرماید فقط دست پخت مادرم !ما که توفیق نداشتیم تا دست پخت شما را امتحان کنیم اما حتم داریم شما یک کدبانوی تمام و کمال تشریف دارید .خدا را چه دیدید ،شاید عروسی آقا مهدی خدمت برسیم .البته همه چیز بستگی به همکاری شما دارد .خوب دقت بفرماید مادر جان !ما نه بی کاریم ،نه نیروی اضافی داریم که بخواهیم دوره بیفتیم .
و برویم سراغ والدین آقا زاده ها و به ویژه مادر ها .چون هم دلسوز ترند و هم عاقل تر .و از آن ها بخواهیم برای نجات جان فرزندان جوان شان همکاری کنند .چشم شان کور هر کس خربزه می خورد پای لرزش هم می نشیند .اگر می بینید شخصا خدمت رسیده ایم ،آن هم عادی و بدون صلاح و تجهیزات ،به دو دلیل است اول این که آقا مهدی جوان پاک و درستکاری است .هر چی نباشد ،روحانی است .اهل نماز و روزه و این جور چیز ها است .حا لا نادانسته ،فریب خورده و کارهای خطر ناکی انجام داده است .کارهای که هر کس دیگری می کرد و دستگیر می شد .می رفت آنجا که عرب نی انداخت .و تا حالا ده تا کفن ....لا اله اله الله .از طرفی وقتی در با ره شما و خانواده تان تحقیق کردیم ،دیدیم آدم های بسیار شریف و بی آزاری هستید .
دیدیم که همین یک پسر را دارید خلاصه عرض کنم مادر جان ،آمدیم تا شما با صداقت ،هر چه می دانید برایمان تعریف کنید .مثل این که پسرتان با چه افرادی رفت و آمد دارد ،چه کسانی می آمدند اینجا و جلسه می گذاشتند ،رفیق رفقایش چه کسانی هستند .مهمتر ،اسناد و مدارکی که دست تان هست و از سر خیر خواهی و آینده نگری پنهان کرده اید ،بیاورید و تحویل بدهید .نگران اخم و تخم آقا مهدی هم نباشید .این ها جوانند و سرشان پر باد است .تجربه ندارند .گاهی وقت ها هم را ه صواب از نا صواب را تشخیص نمی دهند .شما که همکاری کنید ،ما هم قول شرف می دهیم سر یک هفته نشده ،اقا مهدی را آزاد کنیم !خودمان شخصا می آوریم و صحیح و سالم تحویل تان می دهیم .چطور است ؟
مهدی در دل از همه رندی و زرنگی امیری معاون اطلاعات عملیات ساواک خراسان حیرت کرده بود .نمی دانست مادرش تحت تاثیر قرار گرفته و حرف هایش را باور کرده یا نه .با نگاه به مادر فهمید که مادر آماده همکاری است .چشم های مادر از خوشحالی می درخشیدند و دیگر بارانی نبودند .دلش از واقعه ناگواری که در پیش بود ،فشرده می شد .می ترسید .به شدت نگران بود .مادر چند تن از دوستان نزدیکش را می شناخت .خدا می دانست که چه جور اسنادی یافته و پنهان کرده بود .
کاری از دستش بر نمی آمد .ماموران چشم از او بر نمی دارند .مراقب کوچکترین حرکت و ایما و اشاره اش هستند .تنها خدا را به یاری می طلبید و شروع به خواندن آیه الکرسی می کند .نمی تواند نگاه کند .چشم بر هم می گذارد و منتظر وقوع اتفاق تلخ می ماند .اما پیش از شنیدن صدای مادر ،صدای خشک تق تق می شنود .
چشم که باز می کند ،خواهر را می بیند که از پله ها پاین می آید .معلوم است که از قصد پا بر کف پله ها می کوبد .امیری با دیدن او جوش می آورد .اما می داند وقت تندی نیست .خود را کنترل می کند و می گوید :چای چی شد ؟گذاشتم هنوز آب سماور جوش نیامده .جوش آمد چشم !نخواستیم .لطف کن یک لیوان بده تا یک چکه آب بخوریم .دهان و گلویمان خشک شده ،خشک عینهو چوب !
آب یخ می خورید ؟
نه ،زحمت نکشید .تو این سرما آب یخ نمی چسبد .از همین شیر سر حوض آب می خوریم .
امیری لیوان را می گیرد .اجازه نمی دهد باز جو لیوان را بگیرد و از شیر پر کند .خودش می رود کنار حوض و روی شیر خم می شود .می خواهد تا خودش را خاکی و افتاده نشان دهد .مهدی چشم می دوزد به لیوان که آرام از آب جاری پر می شود .همه ساکت هستند .چنان ساکت ،که صدای جریان آب و پر شدن لیوان پیچید توی فضای حیاط که ناگهان فریاد یا ام البنین مادر مثل تیغ می دود تو دل سکوت و تکه تکه اش می کند .
همه سر ها به طرف مادر می گردند و با چشم های ترسان و پرسان نگاهش می کنند .امیری به همان حالت خم شده ،می ماند و نگاه می کند .مادر با غیظ و خشم و با صدای بلند و لرزان از فرط عصبانیت می گوید :ای بی چشم و رو ها ،دروغ گو ها ،قسم حضرت عباس تان را باور کنم یادم خروس را ؟آن چیست که از پشت کمرت زده بیرون ؟گفتید مسلح نیستیم پس آن اسلحه چیه ؟آفرین ،داشتی با دروغ بازی و ظاهر سازی هایت ما را خام می کردی !لابد پیش خودتان گفتید پیر زنه ،چیزی حالیش نیست ،گولش می زنیم آره ؟دیدم بچه ام نصف شده ،یک مشت پوست و استخوان .دیدم آن قدر شکنجه شده و بدنش زخم و زیلی که طاقت من طاغت دیدنش را ندارم .شما بی دین ها مدرک نداشتید ،این بلاها را به سرش آوردید ،وای به وقتی که سندی چیزی داشته باشید و گیرتان بیاید .مهدی که می ترسید به مادرش بی حرمتی کنند دو سه قدمی جلو می رود و با زبان خوش و خواهش و تمنا از مادر می خواهد آرام بگیرد و عصبانی نشود . در یک لحظه ،مادر سرش را نزدیک گوش مهدی می کند و می گوید ترسیدی که همه چیز را لو بدهم ،بچه هنوز مادرت را نشناختی .
مهدی ناباورانه به مادر نگاه کرد .مادر فقط لبخندی زد و زود سر بر گرداند .امیری با دیدن این صحنه ،با آشفتگی و خشم بدون یک کلام حرف ،لیوان را محکم به لب حوض می کوبد و از در حیاط بیرون می رود .بلافاصله مامورین با گرفتن بازوهای مهدی ،پشت سر ریس شان بیرون می روند .
به تلافی این رسوای ،مهدی را شکنجه می کنند اما نمی توانند اعتراف بگیرند .از سوی ،چون مدارک محکمی نداشتند ،ناگزیر شدند پس از چهل و پنج روز آزادش کنند .

صالحی ؛طاقتش طاق شده بود !دیگر نمی توانست شاهد فعالیت ضد انقلابی باشد و کاری نکند .داشت می ترکید گفتم بیا و این وضع را در جلسه مطرح کن ،حتما نتیجه می گیری ،به خصوص که حاج مهدی فرهودی هم هست .همین کار را هم کرد .تو جلسه گفت :برادران ،نمی شود که همیبن طور ساکت بمانیم و شاهد فعالیت بی حد و تبلیغات مسموم ضد انقلاب باشیم .نمی بینید چطور دارند بچه های معصوم مردم را فریب می دهند و جذب می کنند ؟
فرودی با دقت و حوصله به صحبت های صالحی گوش کرد و پرسید :شما چه راهکاری پیشنهاد می کنید ؟
خوب ،واضح است .باید با آن ها بر خورد کنیم ؛بر خورد قاطع و جدی .دفاتر و پایگاه هایشان را تعطیل کنیم .جزو ها و کتاب هایشان را از بین ببریم و ان های که نقش رهبری دارند یا مسئول هستند ،بگیریم و بیندازیم زندان .
مهدی نظر بقیه را پرسید .تقریبا نظرات شبیه هم بود .فقط من مخالف بر خورد فیزیکی بودم .چرا که طبق قانون آن ها منع نشده بودند و اجازه فعالیت داشتند .
حاج مهدی با نظر من موافق بود .گفت :اکر می بینیم آن ها رشد کرده اند ،البته از نظر کمی ،دلایل مختلفی دارد که فعلا جای طرحش نیست .تنها به دو سه مورد اشاره می کنم و می گذرم . یکی از دلایل ؛همان طور که اشاره شد ،استفاده از ابزار تبلیغات است . آن ها از این ایبزار استفاده می کنند .دلیل دیگر مظلوم نمای است .انسان به طور فطری به مظلوم و مظلومیت حساس است و نسبت به انسان های مظلوم احساس همدردی و علاقه می کند .
وقتی عده ای از روی غیرت دینی تعصب دینی یا تعصب مذهبی ،به اعضا و هواداران چنین سازمان ها و گروه های حمله می کنند ،بساط شان را به هم می ریزند ،نشریات و جزوهایشان را پاره می کنند و می سوزانند ،برخی شان را مورد ضرب و شتم قرار می دهند ،بهترین خوراک تبلیغاتی را به آن ها داده ایم .دقیقا همان کاری را کرده ایم که آن ها می خواهند .خب مردم بی اطلاع کوچه و بازار می بینند و ناخداگاه نسبت به آنها که مورد تعرض قرار گرفته اند ،احساس همدردی و علاقه می کنند .بهترین و موثر ترین شیوه ،شیوه ی فرهنگی است .ما باید با فعالیت گسترده و همه جانبه هرهنگی ،به جوانان و نوجوانان بی گناه و بی خبرمان آگاهی بدهیم .
بعد هم من را مامور کرد تا اتاقی را که به عنوان انباری استفاده می شد ،برای این منظور آماده کنم .اتاق را خالی و گرد گیری کردیم و از این رو و آن رو میز و چند صندلی نیمدار ردیف کردیم .اسم ان ها را گذاشتیم دفتر فعالیت فرهنگی انقلاب اسلامی .این عنوان به پیشنهاد مهدی فرودی انتخاب شد .
زمستان بود و هوا سرد .سرما پی ادم را در می آورد .یک روز که جلسه داشتیم ،دو تا از بچه ها از زور سرما پتو دورشان پیچیده بودند .من هم خیلی سردم بود اما از حضور مهدی خجالت می کشیدم .طوری نشسته بود و حرف می زد که انگار نه انگار سرما دارد منجمدمان می کند .با با وجودی